کد مطلب:283100 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:271

مسجد کوفه
از جمله مكانهایی كه علاقه مندان و آرزومندان دیدار حضرت حجت بن الحسن(علیه السلام) موفق به تشرف به حضور ایشان شده اند مسجد كوفه است. در این ارتباط به عنوان نمونه قضیه ای بیان می گردد.

در نجف شخصی به نام شیخ حسین آل رحیم زندگی می كرد كه مردی پاك طینت و از مقدسین و مشغول به تحصیل علم بود.

ایشان به مرض سل مبتلا شد به طوری كه با سرفه كردن از سینه اش اخلاط و خون خارج می شد. با همه این احوال در نهایت فقر و پریشانی بود و غذای روز خود را هم نداشت. غالب اوقات نزد اعراب بادیه نشین در حوالی نجف اشرف می رفت تا مقداری غذا، هر چند كه جو باشد بدست آورد.

با وجود این دو مشكل، دلش به زنی از اهل نجف تمایل پیدا كرد. اما هر دفعه كه از او خواستگاری می كرد، نزدیكان زن به خاطر فقرش جواب مثبت به او نمی دادند و همین خود علّت دیگری بود كه در حزن و غم شدید قرار بگیرد.

مدتی گذشت و چون مرض و فقر و ناامیدی از آن زن، كار را بر او مشكل كرده بود، تصمیم گرفت عملی را كه بین اهل نجف معروف است انجام دهد، یعنی چهل شب چهارشنبه به مسجد كوفه برود و متوسل به حضرت بقیة الله الاعظم عجل الله تعالی فرجه الشریف بشود تا به مقصود برسد.

شیخ حسین می گوید: من چهل شب چهارشنبه به این عمل مواظبت كردم. شب چهارشنبه آخر شد. آن شب تاریك و از شبهای زمستان بود. باد تندی میوزید و باران هم اندكی می بارید. من در دكّه ی مسجد كه نزدیك در است نشسته بودم چون نمی شد داخل مسجد شوم، به خاطر خونی كه از سینه ام می آمد و چیزی هم نداشتم كه اخطاط سینه را جمع كنم و انداختن آن هم كه در مسجد جائز نبود. از طرفی چیزی نداشتم كه سرما را از من دفع كند. لذا دلم تنگ شد و غم و اندوهم زیاد گشت و دنیا پیش چشمم تاریك شد.

فكری كردم كه شبها تمام شد و امشب شب آخر است نه كسی را دیدم و نه چیزی برایم ظاهر شد.

این همه رنج و مشقّت را دیدم. بار زحمت و ترس بر دوش كشیدم تا بتوانم چهل شب از نجف به مسجد كوفه بیایم با همه این زحمات، جز یأس و ناامیدی نتیجه ای نگرفتم.

در این حال خود تفكّر می كردم در حالی كه در مسجد احدی نبود. آتشی برای درست كردن قهوه روشن كرده بودم و چون به خوردن آن عادت داشتم، مقدار كمی با خودم از نجف آورده بودم، ناگاه شخصی از سمت در اوّل مسجد متوجّه من شد از دور او را دیدم ناراحت شدم و با خود گفتم این شخص، عربی از اهالی اطراف مسجد است و نزد من می آید تا قهوه بخورد. اگر آمد بی قهوه می مانم و در این شب تاریك همّ و غمّم زیاد خواهد شد.

در این فكر بودم كه به من رسید و سلام كرد. نام مرا برد و مقابلم نشست. از اینكه اسم مرا می دانست تعجّب كردم! گمان كردم او از آنهایی است كه اطراف نجف هستند و من گاهی میهمانشان می شوم. از او سئوال كردم از كدام طایفه عرب هستی؟

گفت: از بعضی از آنهایم.

اسم هر كدام از طوایف عرب را كه در اطراف نجف هستند بردم، گفت نه از آنها نیستم. در اینجا ناراحت شدم و از روی تمسخر گفتم: آری، تو از طرف طره ای؟ (این لفظ یك كلمه ی بی معنی است)

از سخن من تبسّم كرد و گفت: من از هر كجا باشم برای تو چه اهمیّتی دارد؟ بعد فرمود: چه چیزی باعث شده كه به اینجا آمده ای؟

گفتم: سئوال كردن از این مسائل به تو سودی نمی رساند.

گفت: چه ضرری دارد كه مرا خبر دهی؟

از حسن اخلاق و شیرینی سخن او متعجب شدم و قلبم به او مایل شد و طوری شد كه هر قدر صحبت می كردم، محبّتم به او زیادتر می شد. لذا یك سبیل (نوعی سیگار است) ساخته به او دادم.

گفت: خودت بكش من نمی كشم.

برایش یك فنجان قهوه ریختم و به او دادم. گرفت و كمی از آن خورد و بعد فنجان را به من داد و گفت: تو آن را بخور. فنجان را گرفتم و آن را خوردم و متوجه نشدم كه تمام آن را نخورده است. خلاصه طوری بود كه لحظه به لحظه محبّتم به او زیادتر می شد.

به او گفتم: ای برادر امشب خداوند تو را برای من فرستاده كه مونس من باشی. آیا حاضری با هم كنار حضرت مسلم(علیه السلام) برویم و آنجا بنشینیم؟

گفت: حاضرم. حال جریان خودت را نقل كن.

گفتم: ای برادر، واقع مطلب را برای تو نقل می كنم. از روزی كه خود را شناخته ام شدیداً فقیر و محتاجم و با این حال چند سال است كه از سینه ام خون می آید و علاجش را نمی دانم از طرفی عیال هم ندارم و دلم به زنی از اهل محلّه خودمان در نجف اشرف مایل شده است. ولی چون دستم از مال و ثروت خالی است، ازدواج با او برایم میسّر نمی شود. این آخوندها مرا تحریص كردند و گفتند: برای حوائج خود متوجه حضرت صاحب الزمان(علیه السلام) بشو و چهل شب چهارشنبه در مسجد كوفه بیتوته كن، زیرا آن جناب را خواهی دید و حاجتت را عنایت خواهد كرد.

این آخرین شب از شبهای چهارشنبه است و با وجود این كه این همه زحمت كشیدم، اصلا چیزی ندیدم این است علّت آمدنم به این جا و حوائج من هم همین است.

در این جا در حالی كه غافل بودم فرمود: سینه ات كه عافیت یافت. امّا آن زن، پس به همین زودی او را خواهی گرفت. و امّا فقرت، تا زمان مردن به حال خود باقی است.

در عین حال من متوجه این بیان و تفصیلات نشدم و به او گفتم: به طرف مزار مسلم نرویم؟ گفت: برخیز برخاستم و ایشان جلوی من به راه افتاد. وقتی وارد مسجد شدیم، گفت: آیا دو ركعت نماز تحیّت مسجد را نخوانیم؟

گفتم: چرا.

او نزدیك شاخص (سنگی كه میان مسجد است) و من پشت سرش با فاصله ای ایستادم. تكبیرة الاحرام را گفتم و مشغول خواندن فاتحه شدم. ناگاه قرائت فاتحه او را شنیدم به طوری كه هرگز از احدی چنین قرائتی را نشینیده بودم. از حسن قرائتش با خود گفتم: شاید او حضرت صاحب الزمان(علیه السلام) باشد و كلماتی شنیدم كه به این مطلب گواهی داد. تا این فكر در ذهنم افتاد به سوی او نظری انداختم. امّا در حالی كه آن جناب مشغول نماز بود دیدم نور عظیمی حضرتش را إحاطة نمود، به طوری كه مانع شد من شخص شریفش را تشخیص دهم.

همه اینها وقتی بود كه من مشغول نماز بودم و قرائت حضرت را می شنیدم و بدنم می لرزید امّا از بیم ایشان نتوانستم نماز را قطع كنم. ولی به هر صورتی كه بود نماز را تمام كردم. نور حضرت از زمین به طرف بالا می رفت مشغول گریه و زاری و عذرخواهی از سوء ادبی كه در مسجد به ایشان داشتم، شدم و عرض كردم:

آقای من، وعده شما راست است. مرا وعده دادید كه با هم به قبر مسلم(علیه السلام) برویم.

اینجا دیدم كه نور متوجّه قبر مسلم(علیه السلام) شد. من هم به دنبالش به راه افتادم تا آنكه وارد حرم حضرت مسلم(علیه السلام) گردید و توقف كرد و پیوسته به همین حالت بود و من مشغول گریه و ندبه بودم تا آنكه فجر طالع شد و آن نور عروج كرد.

صبح متوجه كلام آن حضرت شدم كه فرمودند: امّا سینه ات كه شفا یافت و دیدم سینه ام سالم و ابداً سرفه نمی كنم. یك هفته هم طول نكشید كه اسباب ازدواج با آن دختر من حیث لا یحتسب (از جایی كه گمان نمی كردم) فراهم شد و فقر هم به حال خود باقی است همان طوری كه آن جناب فرمودند. و الحمدلله